
دکتر شفیقه یارقین دیباج، شاعر و نویسنده در برگه ی فیسبوک خود، یکی از تلخترین خاطرات زندگی خویش را چنین به نگارش درآورده است: «من تا صنف ششم در لیسهٔ سلطانه رضیه مزار شریف درس خواندم و چون پدرم به بند برق نغلو تبدیل شد، به کابل آمدیم و از صتف هفتم شامل لیسهٔ رابعه بلخی شدم. وقتی همصنفی هایم فهمیدند که از مزار شریف آمده ام و به قوم اوزبیک تعلق دارم، شروع کردند به گفتن سخنان تحقیر آمیز «اوزبیک خام کله»، «قیلدینگ بیلدینگ»، «قیشلاقی» و غیره. دلم شکست و بسیار ناراحت شدم و چون فقط ۱۳ سال داشتم و همیشه محبت و احترام دیده بودم، نتوانستم جلو اشک های بی اختیارم را که مظلومانه از چشمانم سرازیر میشد، بگیرم.با بغضی فشرده و اعصاب درهم به خانه آمدم و به پدرم ماجرا را گفتم. پدر بزرگوار و مهربان و بادانش و تجربهام -که روحش شاد باد- چنین گفت: دختر عزیزم. با صنفی هایت یا کسانی که با این القاب تحقیرت میکنند، نه دعوا کن و نه دلیل بگو. تو در عمل ثابت کن که نه تنها کله ات خام نیست، بلکه پخته تر از کلهٔ همه همصنفی ها و حتا هممکتبی های توست. و من با همان تلنگر کوچک بیدار شدم. درس خواندم، بهترین حاضری دادم، به بهترین شکل نظم و دسپلین مکتب را رعایت کردم و در نخستین امتحان چهارماهه با نمرات پوره اول نمرهٔ صنف شدم و نه تنها اول نمرهگی را تا فراغت از مکتب حفظ کردم، بلکه بارها اول نمرهٔ ممتاز شدم. افزون بر درس و کارخانهگی مکتب، در تیم ورزشی مان خوش درخشیدم، در کنفرانس های مکتب مقاله و شعر خواندم، خودم کنفرانسها دایر کردم و انوانسر و سخنران نخست همان کنفرانسها شدم، خودم پارچه های تمثیلی نوشتم و خودم با چند همصنفی ام -که نقش هایی داشتند- تمثیل کردم، در کارتوتیک کردن کتابخانهٔ رابعه بلخی هر روز همکاری کردم و تحسین نامه ها از ادارهٔ مکتب و وزارت معارف گرفتم. بعد با نمرهٔ بسیار بالا (۳۳۵ نمره) -که نمره دانشکدهٔ طب بود- به انتخاب اول خودم دانشکدهٔ ادبیات کامیاب شدم و دانشگاه را با معدل اعلی به پایان رساندم.در ساحهٔ کارم آنقدر شایستهگی نشان دادم که دفتر سوانحم از تحسین نامه و تقدیر نامه و ترفیعات فوق العاده و مدال و نشان پر شده است. همین طور پله پله از پرودیوسری رادیو تلویزیون ملی شروع کردم و تا ریاست شورای علمی و معینیت رسیدم و در ساحهٔ تحصیلی نیز تا درجهٔ دکترا PHD و از نظر علمی تا رتبه معاون سرمحقق که معادل پروفیسوری است، بالا آمدم. و در ساحهٔ پژوهش و آفرینش موفق به چاپ ۴۶ جلد کتاب شدم و کتابهایم در خارج و داخل برندهٔ جوایز ارزنده شدند و حدود ۲۰ کتاب دیگر آمادهٔ چاپ دارم. گرچه آن تبعیض و حقارت را هیچگاه فراموش نکردم، اما برای اینکه دیگر با آن القاب تحقیر نشوم، مجبور شدم سه- چهار برابر بیشتر از اقوام معزز(!) کشورم زحمت بکشم. آن تبعیض و تحقیر مرا به جلو و به بلندی سوق داد. هیچ حامی و وسیلهیی جز خدا و زحمت و تلاش خودم، مرا کمک نکرد. در تمام این سالها همیشه طعم تلخ تبعیض را چشیده آمدم. در اکادمی علوم در دو سال اول چنان درخشیدم که از رییس اکادمی تا پایینترین عضو علمی مرا شناختند، در کنفرانسها بهترین مقاله ها را من خواندم، به زبان پشتو مقاله نوشتم و صحبت کردم، در مجله های علمی اکادمی علوم، انجمن نویسندهگان، اطلاعات و فرهنگ و نشریه های مستقل دهها مقاله ام چاپ شد، تا زمانی که کاندید اکادمیسین و اکادمیسین تعیین میشد، افزون بر دهها مقاله به دو زبان پشتو و فارسی، چهار جلد کتابم هرکدام در حدود ۳۰۰-۴۰۰ صفحه چاپ شده و جوایز مطبوعاتی را هم کسب کرده بود. اما نتیجهٔ آنهمه تلاش و دستاورد چه شد؟ خواهم گفت. روزی که قرار شد یک زن را به حیث کاندید اکادمیسین پیشنهاد کنند، من با چنین کارنامهٔ درخشانی، انتخاب نشدم و یک خانم پشتون قندهاری کاندید اکادمیسین شد! او نه تنها کتاب چاپ شده نداشت – که یکی از شرایط کاندید اکادمیسینی، داشتن چهار کتاب چاپ شده و دهها مقاله بود- حتا معیارهای ترفیع علمی را تکمیل نتوانسته، سالها در همان رتبهٔ علمی اش باقی مانده بود. او در کارنامه اش فقط یک مقالهٔ ۳ صفحهیی داشت که برای یک سیمینار تهیه کرده بود. او همان یگانه مقاله اش را هم از ترس جر و بحث ها و سوال و جواب ها نخوانده و انصراف داده بود. وقتی مرد و زن از کارمندان علمی تا اداری تبصره ها را شروع کردند که کاندید اکادمیسینی حق شفیقه یارقین بود و تمسخرها در باره آن بانو اوج گرفت، رییس اکادمی علوم مرا خواست و چنین گفت: شما هنوز خیلی جوانید و زیاد پیشرفت خواهید کرد و در دور دوم حتمن به این رتبهٔ اکادمیک هم میرسید و من خودم ضمانت میکنم! آن وقت باز هم فهمیدم که وقتی تعصب قومی در میان باشد، یکی فقط به خاطر نسبت داشتن به قوم معزز(!) پشتون بدون هیچ استحقاقی میتواند همه معیارها را زیر پا کند و بالا برود و دیگری که شایسته و مستحق درجه اول است، به جرم تعلق داشتن به قومی دیگر، از حق خودش محروم میشود. حالا هم همان تبعیض و تعصب با شدتی بیشتر از فرد درجه اول کشور شروع شده تا پایین ترین مقامات ادامه دارد و بهترین کدر های اوزبیک با داشتن دیپلوم های سرخ PHD و دو دو دیپلوم ماستری و دانستن چندین زبان خارجی و داخلی و مهارت های IT سرگردان میگردند و کسی که در پاکستان چند کورس زبان انگلیسی و کمپیوتر را خوانده است، به خاطر تعلق داشتن به قوم برتر (!) با معاش های بلند دالری و امتیازات آنچنانی در پست های کلیدی مقرر میشود، اما باز هم کار را همان اوزبیک و هزارهٔ پایین رتبه انجام میدهد و این جناب فقط امضا و امر و نهی میکند! »وقتی شرایط برای زندگی دکتر شفیقه دیباج تنگ شد، مجبود بود میهن را ترک بگوید. او دران هنگام چنین زیبا سرود:
میروم، اما نمیدانم کجا
در خزان برگریز یادها
یک صدا شاید به خود میخواندم
از دیار بینشان ناکجا
میروم، اما شکسته، ناامید
میروم همراه من تنهایی است
کولهبارم پر ز حجم خاطرات
خاطرات تلخ جانفرسایی است
زان مزارستان که من بگریختم
شب ستاره، روز خورشیدی نداشت
آسمانش مرگ میبارید و غم
داشت ماتمها، ولی عیدی نداشت
میروم، اما نمیپاشد کسی
بهر برگشت از قفایم کاسه آب
جاده ناهموار و پایم ناتوان
روحم اما دارد آهنگ شتاب
میروم، اما نمیدانم کجا
منزلم کو، آشنایم کیست، کیست؟
من که خود گم گشتهام در خویشتن
حاصل این جستوجوها چیست، چیست؟ارسالی: دوکتور شمس “حکیم”