unnamed

 

محمد رفیق رجاء

karmal
سالهای دور و دراز، آن زمان که وطن در آتش جنگ احزاب اسلامی می سوخت ، در دانشگاه بلخ  محصل بودم ـ یاد آن روز ها بخیر. روز ها استادان می آمدند و در کلاس کتابچه گگ خود را از “بکس” اش می کشید و با أواز بلند  أن را قرائت می کرد و ما هم دسته جمعی با دقت تمام نوت می کردیم . اگر خدای ناخواسته کلمهء “زیراکه” را “چونکه” می نوشتیم، در امتحان نمره نمی گرفتیم و یخن ما به “چانس دوم” گیر می کیرد.

بعد از ساعت درسی اینجا و آنجا تشنه و گرسنه  اخبار می پالیدیم که جنگ به کجا رسیده و کی باکی ائتلاف کرده است . مرده و کشته یی اخبارِ “جنگ و سیاست” بودیم.  هر چند در سیاست دخیل نبودیم اما از سیر تا پیاز را می دانستیم یا می خواستیم بدانیم که چه خبر است.
روزی از روزها کسی از منطقه ای ما که  هم حزبی و از نزدیکان کارمل بود و در نزدیکی های خوابگاه دانشگاه زندگی می کرد نزدم آمده بود و هردو در داخل دانشگاه با هم قدم زده و از اوضاع جاری قصه می کردیم ـ از تصادف روزگار، اکنون نیز با آن شخص  همسایه هستیم.  یک دفعه مثل که چیزی یادش آمد طرفم چرخید و گفت : اگر می خواهی” کار مل” را بیبینی، بیا کدام روز برویم حیرتان به دیدن او. من هم قبول کردم  و بعد هم به نزد کارمل رفتیم.

در راه رفتن بسوی حیرتان به دو چیز بیشترفکر می کردم که از او سوال کنم: یکی از اوضاع جاری و از گذشته ی سیاست که او یکی از معماران اصلی اش بود. می گفتند اکنون هم خیلی چیز ها زیر سر او است . دوستم هر چیز را با او مشورت می کند. من کمی ذوق زده شده بودم که آدم مهمی را می بینم. أدمی که یک عمر از” انقلاب، ارتجاع و امپریالزم” سخن گفته است.  و به راستی که او چه خوب سخن می گفت ـ آتشین و پر حرارت.

درخانه ی که ما را پذیرایی کرد، شبیه “کانتینر”بود ـ  چوبی و آهنی اما ساده وکوچک!  لباس ورزشی اما تمیز بر تن داشت.  فرش و ظرف ما در “خوابگاه دانشگاه” که گاهی گرسنه می خوابیدیم از او  بهتر بود … دست و پای راست اش می لرزیدند. متوجه شدم بشدت مریض است. اما از نظر روحی قوی و آرام به نظر می رسید. هنگام که سخن می گفت به خروش می آمد و گویا هزاران نفر نشسته و او سخنرانی می کند. با دقت کلمات را سرهم می کرد و در چشمان ما دو نفر تاثیرات آنرا می دید.
یکی ازسوالات من این بود که : اگر از نو به سیاست شروع کند، مهمترین اشتباه سیاسی را که از آن باید پرهیز نماید کدام است؟

ـ کمی به فکر افتاد وبی تاب شد. ابرو های بلندی داشت و ان را درهم کشید و آب خواست. پیاله ی آب را پایین نگذاشته لب به سخن گشود.  چنان می نمود که درین باره دنیای از حرف و حدیث در سینه دارد او گفت : درزمان که “امین” حزب ما را با داود درگیر کرد، دنیا دو قطبی بود. افغانستان در فقر و درمانده گی دست و پا میزد.  پاکستان دشمن دعوای مرزی با افغانستان داشت. ایران هم توانایی حمایت اقتصادی ما را نداشت.  بزرگترین قدرت جهان در همسایه گی ما روسها بود و است. من می خواستم افغانستان به اروپا وصل شود به همین خاطر ساختن پل حیرتان را با جدیت دنبال کرده و ان را “افتتاح “کردم. اما هر گز قصد بر اندازی جمهوری داود را نداشتیم، تا مجبور شویم از یک کشور خارجی کمک نظامی بخواهیم.

ما را “امین”به میدان کشید و در برابر حوادث انجام شده  قرار داد. هیچ چیزی به اندازه استقلال ارزش ندارد. کشور و مردم که استقلال نداشته باشد نمی تواند قدمی در راه بهبود زندگی خود بر دارد.

کارمل با وجود شکست و انزوا  چشمان روشن داشت.  وقتی از استقلال سخن می گفت، چشم هایش برق می زدند و جنبه های اخلاقی و انسانی استقلال را  چنان با عشق توصیف و تحلیل می کرد که هرگز باور نمی کردی او با آمدن “ارتش سرخ” و ان همه بحران فراگیر در منطقه ای ما موافق بوده باشد. سر انجام به روشنی گفت: هر تحولی که  در یک کشور به اتکای یک نیروی خارجی ولو به هر قیمت و به هر دلیلی صورت بگیرد، یک اشتباه نا بخشودنی است.”
از مخالفت اش با نجیب پرسیدم  و گفت: قبیله یک تفکر و ساختار زندگی مسلط بر بخش عظیم از زندگی مردم افغانستان است. تصور کنید اگر در وطن ما حاکمیت قبیلوی نباشد، حاکمیتی که مدام از جنوب برخاسته و طوفان از سیاهی را در کشور ما رقم زده ، چه مشکل دیگری ما داریم؟

لحظه ای مکث کرد وگفت: ” هر گز و هرگز!  افغانستان هیچ مشکلی در راه “پیش رفت وترقی” جز قبیله ندارد. سرنوشت افغانستان به ناف قبیله بند است هیچ گاهی وهیچ گاهی تا زمان که قبیله در افغانستان مسلط است؛ افغاستان قدم بسوی آزادی و زندگی با عزت بر نمی دارد. نجیب حزب را به انحراف کشیده بود و برای تجدید حاکمیت قبیلوی در تلاش بود.  ظلمت و تاریکی قبیلوی را که ما با خون دل و بدنامی تاریخی و وابستگی به روسها درهم شکسته بودیم.”

درین لحظه دست اش را بلند کرد وبه سمت غرب افغانستان اشار نمود وگفت: بیبینید که آنها با چه شیادی و شیطنت به نام اسلام  علم سفید بدست گرفته و این بار بطور علنی با حمایت پاکستان بسوی قدرت در حرکت اند ـ د ر آن زمان تازه طالبان در قندهار ظهور کرده بودند.”

نمی دانم چه می خواست بگوید. پرسیدم چرا در برابر آنها  بار دیگر به سازماندهی حزب تان نمی پردازید و به خصوص که نیروی قوی نظامی دوستم می تواند از شما دفاع کند و روسها هم که به خاطر مسایل “امنیت ملی” اش حمایت خواهد کرد؟

با شنیدم این سوال  بی تاب شد و مکث طولانی کرد.  به نظرم به فکر افتاد که از کجا شروع کند. خودش را به جلو کشید و زبان اش کمی گیر کرد و با صدای بلند تر گفت: قدرت از انسان شیطان می سازد. هیچ چیزی به اندازه قدرت خصلت های انسانی را از بین نمی برد. قدرت،سیاست و جنگ در افغانستان ؛ تمام معنویت و انسانیت را نه تنها در حزب ما بلکه در تمام افغانستان به آتش جنگ سپرده است. اکنون در کشور به آن تناسب که لازم است  آمادگی روحی برای مقاومت و فداکاری وجود ندارد.  اگر نه اینها که اکنون به نام قوم و جهاد در راه خدا به جان هم افتاده اند، به هیچ جا نمی رسیدند.”

پس از توضیح مفصل کمی صدایش را پایین کشید .با آهستگی سرش را به طرف همراه من چرخاند و با لبخند و احتیاط گفت: پاچا دوستم نمی دانم از ما حمایت می کند یا نه درین باره رفقا بیشتر می داند. احساس می کردم خسته شده باشد. پیشنهاد خدا حافظی کردم. بر گشتیم به مزار.

تا مدتها طنین صدای او بگوشم می پپچید. به خصوص وقتیکه از” قبیله” سخن می گفت.
دیروز کرزی در “دانشگاه کاتب” سخنرانی می کرد و به صراحت گفت که:  “به امید هیچ خارجی نباشیم تا خود ما کشور خود را  آباد نکنیم هیچ کسی این کار را نخواهدکرد.”

گویا او تجربه اش را با دانشجویان دانشگاه باز خوانی می کرد. وقتی کرزی این حرف ها را می گفت ناگهان  به یاد سخنان کارمل افتادم. اما این کجا وآن کجا!

هر چند من در هر دو حکومت آواره بودم و هستم، اما هیچ انسانی شاید از نظر اخلاقی و انسانی جرئت نتواند این هر دو  را با هم مقایسه کند.

بگذریم. درین چند سطر کوشش کردم انچه را از نظر” محتوا وکلمات”به یاد م مانده بود را بازگو کنم. دیدگاه